* اسماعیل براتی *
** یادداشت در حین عملیات ***
یکی از خصوصیاتی که آقای قوچانی داشت، این بود که هر کاری را می خواست انجام دهد اول خودش انجام می داد و بعد به بچه ها می گفت انجام دهند. به خاطر دارم هر موقع می خواستیم از شهرک به اردوگاه قدس برویم اول می رفتیم پل هزار دستان دارخوین ازآن طرف به اردوگاه می رفتیم. ما در گردان امام حسین (ع) بودیم و خودمان را برای عملیات خیبر آماده می کردیم. یک روز آقای قوچانی جلوی ستون آمد ند و این در حالی بود که پوتین هایش را از پا در آورده بود و بندهایش را به هم گره زده و به گردن آویزان کرده بود. اول ما جا خوردیم ولی بعد فهمیدیم که او با اینکار به ما فهماند که ما هم باید همین کار را انجام دهیم. همگی پوتینها را در آورده و به گردنمان انداختیم و مسیر ده سیزده کیلومتری را پیاده طی کردیم. همه خسته و کوفته و تشنه و گرسنه به اردوگاه رسیدیم و هر کدام گوشه ای افتاد یم ولی آقای قوچانی خم به ابرویش وارد نشده بود. پوتینهایش را پوشید و شروع کرد و به بر پا کردن چادر. به چهره اش که نگاه می کردی نشان از خستگی پیدا نمی شد.
از خصوصیت دیگری که ایشان داشت این بود که در حین عملیات دفترچه ای در جیب می گذاشت و همه نکات قابل توجه را یاد داشت می کرد و از این یاد داشت ها تجارب خوبی به دست می آورد و این تجارب را قبل از عملیات برای بچه ها عنوان می کرد. یادم هست که قبل از عملیات خیبر چهل نکته از مهمترین تا جزیی ترین موارد را در جمع بچه ها باز گو کرد که شاید بعضی از آنها برای عده ای خنده دار بود. مثلاً می گفت: قبل از شروع عملیات، قضای حاجت بجا بیاورید. که مورد خنده بچه ها قرار می گرفت ولی همین نکته ای که ناچیز به نظر می رسید. در حین عملیات برای تعدادی از بچه ها مشکل آفرین می شد. این نکات در صحنه عملیات یکایک مورد استفاده قرار می گرفت و ما بسیاری از کارهایمان را بر اساس آن گفته ها عملی می کردیم و ما بسیاری از کارهایمان را بر اساس آن گفته ها عملی می کردیم و واقعاً هر کسی با انجام تذکرات آقای قوچانی یک فرمانده بود برای خودش، و دیگر لازم نبود فرمانده دسته یا فرمانده گروهان همواره دستور دهد کار را بکنید و فلان کار را انجام ندهید.
* محسن هدایی*
** اولین گامهای تفحص ***
در عملیات تنگه چزابه، آقای قوچانی فرمانده گردان ما بودند. در آن زمان ما در گردان حضرت امیر المومنین (علیه السلام) بودیم. در همان لحظات اول عملیات؛ آقای قوچانی زخمی شده و به عقب منتقل شدند. بالاخره عملیات با پیروزی به اتمام رسید مدتی از آن عملیات گذشت و به علت اینکه تعدادی از شهدای ما در آن منطقه به جا مانده بودند، پیشنهاد آوردن آنها را به آقای قوچانی کردیم. ایشان با جان و دل پذیرفتند و خود پیشقدم شدند. قبل از عملیات بیت المقدس بود که راهی تنگه چزابه شدیم. قسمتی از آن منطقه را آب گرفته بود شبها به اتفاق آقای قوچانی به وسیله تیوپ وارد منطقه می شدیم و به جستجوی شهدا می پرداختیم. نهایتاً موفق شدیم اکثر شهدایمان را بیاوریم. به جرات می توانم بگویم که اولین گامهای تفحص در لشگر از آن موقع برداشته شد و این عمل را نیز مرهون زحمات آقای قوچانی می دانیم.
* مجید روستایی*
** رفتاری مودبانه ***
هیچج وقت ندیدم؛ حاج علی قوچانی جلوی دیگران پایش را دراز کند. خیلی مودبانه رفتار می کرد.
مواقعی که کنار ایشان بودم خجالت می کشیدم پایم را دراز کنم.
زمانی بود، من قرآن خواندن را به طور کامل نمی دانستم و خجالت می کشیدم به ایشان بگویم که قرآن را خوب بلد نیستم ولی حاج علی قوچانی فهمید و با آقای امیر سلیمانی که شهید شد صحبت کردند و ایشان را معلم قرآن من قرار دادند و از آن زمان به بعد روزی یک ساعت من کلاس قرآن داشتم.
** خم به ابرو نیاورد ***
عملیات بدر شروع شد. من در آن عملیات با لباس غواصی بودم، خط که شکسته شد، ما برای گرفتن یک پد باز هم پیشروی کردیم. رسیدیم به جایی که فقط سه نفر بودیم. من، حاج علی قوچانی و عباس مردانی. در حین پیشروی مشاهده کردم که حاج علی از ناحیه پا تیر خورده و خون زیادی از پایش جاری شده است، به او گفتم: آقای قوچانی شما تیر خورده اید. او در جواب گفت: چیزی نیست، نا دیده بگیرید. هر چه التماس کردیم که لا اقل بگذارد پایش را ببینم و پانسمان کنیم قبول نکرد. چیزی نگذشت که یک تیر هم به پای من خورد و من زمین گیر شدم و یک تیر هم به پیشانی آقای مردانی خورد که بحمد ا? کمانه کرد. بخاطر دارم آقای قوچانی با وجودی که خودش زخمی شده بود تا صبح ضمن اینکه به هدایت عملیات مشغول بود گاهی هم به من سر می زد و جویای احوال من می شد. صبح که شد مرا به عقب فرستاد و خود تا پایان عملیات ماند و با وجودی که جراحت برداشته بود خم به ابرو نمی آورد.
* حسین داوودی*
** درایت و تیز بینی ***
روز اول عملیات والفجر 8 در کنار جاده فاو – بصره مستقر شدیم. مقابل ما عراقیها بودند و خبر از پشت سرمان نداشتیم، در حالی که پشت سر ما عراقیها بود ند این موضوع را وقتی فهمیدیم که دو نفر از بچه های ما را از پشت سر شهید کردند. من در آن موقع دیده بان بودم. خستگی شب قبل هنوز در بدنمان احساس می شد. عراقیها هم کم کم داشتند سازماندهی می شدند تا ضد حمله را شروع کنند.
با مجروح شدن کمکی ام، احساس عجیبی به من دست داد، نشستم و زیارت عاشورا را شروع به خواندن کردم. در حین خواندن بودم که آقای قوچانی آمد و گفت: داوودی چه کاره ای؟ گفتم: آقای قوچانی روحیه ام کسل شده است. گفت: توکل کن به خدا گفتم: چکار کنیم؟ گفت فعلاً صبر کن تا خط جا بیفتد. بعد آمد و مرا نزدیک یک تپه خاکی برد و گفت: زیاد ناراحت نباش خونسرد باش انشا ا? کار درست می شود. این جاده را باید با توپخانه ببندیم – کم کم روحیه گرفتم، از توپخانه به خصوص توپ 203 م م ارتش در خواست گلوله کردم و یواش یواش مختصات را آوردم روی جاده آسفالت. یک کاروان در حال حرکت به سوی خط اول د شمن بود. حتی در این کاروان اتوبوس حامل نیرو وجود داشت. آقای قوچانی گفت: سعی کن مختصات را روی جاده تنظیم کنی و بگذار تا کاروان برسد. این کار را کردیم و به حول و قوه الهی اولین خود رو دشمن مورد هدف قرار گرفت. خوشبختانه دو طرف جاده، باتلاق بود و با سوختن خود رو جاده بسته شد. با این صحنه روحیه بچه ها بالا رفت. راستش من نیز هول شدم و خواستم باز هم در خواست گلوله کنم. اما آقای قوچانی که تجربه زیادی در طول جنگ بدست آورده بود و از کارشناسان و نظریه پردازان جنگ محسوب می شد، اجازه این کار را نداد و گفت: گلوله را ببر کمی عقب تر، و ته ستون را هد ف قرار بده. همین کار را کردیم و اتوبوس را زدیم. کمی عقب تر یک تانک را روی تریلی زدیم، و بالاخره سر وته ستون بسته شد،کم کم متوجه شدیم که دیگر دیده بانها هم گلوله هایشان را روانه این جاده کرده اند. د ر یک لحظه چند گلوله فرود آمد. با بسته شده جاده بسیاری از امکانات به دشمن نرسید و به همین دلیل نتوانست پاتک خود را آن طور که می خواست انجام دهد.
آقای قوچانی واقعاً فردی لایق در جنگ بود. فردی خونسرد و تصمیم گیرنده صحیح و بجا که وجودش در هر لحظه و در هر مکان روحیه ای بود، برای بچه ها و به راستی اگر در آنروز ایشان نمی آمد و آن دستور را نمی داد، دشمن می توانست پاتک خود را بله خوبی انجام دهد و تلفات زیادی از ما بگیرد ولی وجود با برکت او جلو اینکار را گرفت و بالاخره خودش نیز سه روز بعد به شهادت رسید.
* حسن اسماعیلی*
** در فکر همه چیز ***
(چرا ناهار هنوز نرسیده است. من دیگر طاقت ندارم گرسنگی بچه ها را می بینم). این پیامی بود که آقای قوچانی با بی سیم به اطلاع آقای خرازی می رساند، در همان موقع من ، به سنگر فرماندهی رسیدم آقای خرازی مرا صدا زد و گفت: چرا غذای خط را نبرده اید. گفتم: من اطلاعی ندارم. همین حالا موضوع را پیگیری می کنم.
به سراغ مسئول تدارکات رفته و قضیه را گفتم. او با شک گفت: غذا چند ساعتی است که رفته است. موضوع را پیگیری کردیم مشخص شد که راننده نسبت به مسیر نا آگاه بود و غذات را اشتباهی به یگان همجوار برده است. مجدداً غذایی تهیه کرده و سریع به خط فرستادیم. وقتی غذا رسید، آقای قوچانی تماس گرفت و گفت: خیلی ممنون غذا رسید.
آقای قوچانی در حین عملیات هم فکرش همه جا بود فردی نبود که فقط به فکر انجام عملیات باشد. همه جوانب کار را می دید و هیچ چیز از دید او خارج نمی شد حتی اگر غذای بچه ها می بود
* عباس معینی *
** همگام با نیروهای پیاده ***
در عملیات بدر، ما نیروی گردان موسی بن جعفر (ع) بودیم. در یک مقطعی از عملیات، مأموریت حفظ جناح چپ منطقه که یک دژ بود به ما واگذار شد. تعداد ما ده نفر بود. از جمله شهید استکی، شهید ریاحی، شهید رجایی و تعداد دیگری از بچه های گردان که این تعداد نقش موثری را در حفظ جناح چپ داشتند. دشمن پاتک خود را از جلو با تانک و نفر بر آغاز کرد و از رو به رو و جاح چپ نیز با نیروهای پیاده، حمله خود را شروع کرد قسمتی از دژ را گرفته بودند و در امتداد آن حرکت می کردند و به سمت ما تیر اندازی می کردند. در آن موقع من به آقای استکی گفتم: شما استقامت کنید، تا من بروم ازآقای آقا خانی کسب تکلیف کنم. پس از مسافتی وقتی رسیدم به آقای آقاخانی، دیدم پای او از شب قبل مجروح شده و با پای مجروح مانده است، بچه ها هر چه سعی کرده اند تا او به عقب برود، نرفته است، شرح حال را برای او گفتم ایشان گفت: مهمات جمع کنید و مقاومت کنید تا نیروی کمکی بیاید. گلوله های آرپی جی را جمع کردیم و به جناح چپ بردیم. تهاجم دشمن بیشتر شده و خیلی نزدیک شده بود. از آنجا شروع کرد یم و هر چه دشمن تیر زد جوابش را با آرپی جی دادیم و این خود مدتی طول کشید و این ده نفر عجیب مقاومت می کردند از سمت رو به روی عراقیها، آنقدر نزدیک بودند که به وسیله نارنجک آنها را عقب زدیم. دشمن وحشت کرد چون می دید هر چه می آید جلو، آرپی جی به سمتش شلیک می شود، بنابر این عقب رفتند. در این بین دیدیم یک گروهان نیروهای کمکی به سمت ما می آید. جلو گروهان؛ حاج علی قوچانی با آن قدرشید، شجاعانه به جلو می آمد. رسید به ما، ضمن احوالپرسی به او، گفتیم: به یاری خدا جلویشان ایستادیم. دستی به سر ما کشید و از همه بچه ها تشکر کرد، سپس پرسید عراقیها تا کجا آمدند؟ گفتیم: تا 30 الی 40 متری. پس از آن گروهان را به سمت جلو حرکت داد. هر چه گفتیم: شما نمی خواهد بروید، گروهان مسئول دارد ما می رویم جلو به شما احتیاج نیست، گفت نه باید برویم ببینیم چه خبر است.
پس از حدود یک ساعت برگشت و ضمن این عملیات تلفاتی به عراقیها وارد کرده بود و آنها را مسافتی به عقب رانده بود.
این موضوع بیانگر آن است که مسئولان لشگر مواقع بحرانی و خطر، نمی گفتند ما فرمانده ایم باید عقب تر باشیم. بلکه همگام با نیروها با دشمن رو به رو می شدند و امنیت و تکبری از خود نشان نمی دادند.
* عباس قربانی*
** اولین آشنایی ***
من با آقای قوچانی از دوران تحصیل در هنرستان سروش آشنا شدم، ایشان در انجمن اسلامی دبیرستان فعالیت داشت و مرا نیز مجذوب فعالیتهای خود کرد.
آقای قوچانی نسبت به مسائل روز، آگاه و توجیه و خود دارای تجزیه و تحلیل بود خیلی صبور بود و همیشه مرا در باب مسائلی که برای جوانان اتفاق می افتد نصیحت می کرد.
کم کم من در انجمن اسلامی در کنار ایشان قرار گرفتم و با هم کارها را در هنرستان انجام می دادیم.
فعالیتهای تبلیغی، ارشادی، فرهنگی، امر به معروف و نهی از منکر از اقدامات او بود. فردی بسیار تیز هوش و از این هوش و استعداد خود در کمک به دیگران نیز استفاده می نمود.
** ترک مدرسه ***
روزی به من گفت: عباس من فردا به جبهه می روم و دیگر به مدرسه نیامد. پس از مدتی از جبهه بر گشت و تاز خا طرات جبهه و بچه ها برایم گفت: پس از آن ، مدتی نیز در کلاس درس حاضر شد ولی می گفت: من دیگر فکر و حواسم در جبهه است، نمی توانم درس بخوانم. الان که اینجا نشسته ام فکر می کنم ناگهان یک گلوله آرپی جی به این طرف می آید یا احساس می کنم یک تانک دارد حرکت می کند به طوری که از فضای درس و کتاب و مدرسه خارج می شوم.
او عاشق بود و روحش در جای دیگری بود، برای همیبن نیاز خود را در جبهه بیشتر از حضور در مدرسه می دید.
** گوش به درد دل نیروها ***
یکی از خصلتهای خوب حاج علی این بود که از نیروهای جزء گرفته تا بالا تر دلجویی می کرد و درد دل آنها را تا آخر گوش می داد.
بعضی اوقات یک ربع ساعت ایشان صحبتهای یک بسیجی را گوش می داد. حتی بعضی اوقات افراد مسائلی را از روی نا آگاهی در میان می گذاشتند و با در خواستهایی داشتند که مربوط به او نمی شد، ولی ایشان تا پایان، صحبتهای نیروی بسیجی را گوش می کرد.
در یک سرکشی به یکی از گردانهای پشتیبانی رفته بودیم که در ارتفاعاتی مستقر بودند. نیروهای گردان به علت عدم حضور مسئولشان روحیه خود را از دست داده بودند. وقتی ما به آنجا رسیدیم خیلی عصبانی بودند و تندی می کردند. حاج علی با حوصله و متانت خاصی، ساعتها در سنگر آنها می نشست و درد دلهای همه آنها را گوش می داد، پس از آن شروع کرد به نصیحت کردن و مثالهای فراوانی از دوران جنگ حضرت علی (ع) آوردند و با این سخنرانی همه آنها را روحیه دادند و آرامش خاصی بر آنها حکمفرما شد.
تصور نمی کنم که کسی باشد که بگوید حاج علی با او تندی کرده باشد یا بلند صحبت کرده باشد – خیلی متواضع بود.
** خاموش کردن تیربار ***
زمانی که ما رسیدیم به خط دشمن، سمت چپ ما هنوز یک سنگر تیر بار کالیبر بود که شلیک می کرد من و آقای قوچانی هر کدام دو الی 3 گلوله آرپی جی به سمت آن شلیک کردیم ولی موثر واقع نشد.
به ایشان گفتم: حاجی اگر می خواهید تیر بار را خاموش کنیم یک نفر از ما او را سر گرم کند و دیگری از پشت حمله کند. آقای قوچانی قبول کرد. ایشان با توجه به اینکه مسئولیت محور را بر عهده داشتند و کارشان چیز دیگری بود، د ر عین حالی که آن طرف بچه ها را هدایت می کردند، حواسشان به این تیر بار دشمن نیز بود که می توانستند این ماموریت را به دیگری واگذار کنند ولی خودسشان شخصاً آمدند و آتش کالیبر را به اتفاق بچه ها خاموش کردند.
** نورانی شدن چهره ***
نزدیک عملیات والفجر 8 من به عنوان پیک آقای قوچانی به همراه او بودم. چهره اش با قبل فرق می کرزد. نورانیت خاصی پیدا کرده بود. در عملیات بدر هم با او بودم و گاهی صحبت از شهادت می کردند ولی در این عملیات قضیه فرق می کرد، از سخنرانی هایش و از بر خورد هایش مشخص بود، به واقعیاتی که ما از کشف آن عاجز بودیم رسیده است. عملیات شروع شد، در مرحله دوم به همراه بچه ها به جلو رفتند و از نزدیک در عملیات حضور داشتند.
شب قبل از شهادت، هنگامی که می خواست وضو بگیرد در تاریکی شب یکی از جوراب هایش را گم کرد هر دو به جستجو پرداختیم ولی پیدا نشد.
پس از آن رو به من کرد و گفت: اگر شهید شدم بدان که یکی از پاهایم جوراب ندارد. اگر چنین پایی پیدا کردید بدانید پای من است.
باز ادامه داد: من یک هفته پیش وصیت نامه ام را نوشته ام. این د فعه، رفتنی هستم. بعد شروع کرد به خواندن نماز مغرب و عشا و من مات و مبهوت او شده بودم. به یاد رفتار و گفتار قبل از عملیات افتادم. فهمیدم که او حتماً به درجه ای رسیده است که شهادت خویش را به خوبی می بیند.
نمازش که تمام شد گفت: فرمانده گردانها را جمع کن. پس از حضور فرماندهان، وضعیت را برایشان توجیه کرد و دستور حرکت به آنها را داد.
خودش هم در عملیات شرکت کرد و پا به پای آنها پیش رفت و عملیات را هدایت کرد. هوا که روشن شد، درگیری بسیار شدیدی به وجود آمد. از چپ و راست گلوله می آمد. عراقیها تا فاصله 10 متری پیش آمده بودند و در بعضی جاها جنگ، تن به تن شده بود.
آقای قوچانی مردانه ایستاده بود و با شجاعتی کم نظیر می جنگید. تانکهای دشمن به ما نزدیک شدند و در همین حین یکی از تانک ها را زدند. حاج علی مرا صدا زد و گفت: عباس! بلند شو آتش گرفتن تانک را ببین. من بلند شدم ودر همان حالی که سوختن تانک را می دیدم، گلوله ای در کنارم منفجر شد و مجروح شدم. آقای قوچانی دستور انتقال مرا صادر کرد. در بیمارستان کرمان بستری بودم که آقای خرازی برای عیادت مجروحان به آنجا آمدند و خبر شهادت حاج علی را از ایشان شنیدم.